به من می گفت اگر از من جدا گردی
روی با یار دیگر آشنا گردی
و من چون غنچه نشکفته در باغ شکوفایی...
ازاین دوری طاقت سوز می میرم
به خود می گفتم او روزی اگر از من جدا گردد
جهان از غم ز هم می پاشد و غم از در و دیوار می بارد
به خود می گفتم او روزی اگر از من جدا گردد
چو مرغ شب ز داغ درد هجران تا سحر یک شب نمی خوابم

چو مرغ شب ز داغ درد هجران تا سحر یک شب نمی خوابم
ولی روزی رسید از هم جدا گشتیم و من دیدم
نه او از دوری من مرد
نه من از غصه دق کردم
نه دنیا رنگ دیگر شد....
نظرات شما عزیزان:
|